چراغ خاطره

آبخورگ زادگاه من است .گرچه سال هاست من همچون صدها خانواده دیگر آبخورگی مجبور به مهاجرت شده ام .و شاید تا هجرت ابد ی دیگر در آن جا مسکن نگزینم ،اما برای همیشه آبخورگ زادگاه و وطن من است. و به آن عشق می ورزم که پیامبر فرمود:«حب الوطن من الایمان».

.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

 چراغ خاطره است در معرض باد                                چراغ خاطره روشن نگه دار

چراغ خاطره سوختش گران است                               و نور آن بود بسیار بسیار

کودکی چهار ساله بودم . تازه نقل مکان کرده بودیم از منزل روی میدان به منزل نو در پشت کاریز . هوای غوطه خوردن به سرم زد . در خانه لباسهایم را در آوردم و از گداری که به کاریز ختم می شد همچو جوجه اردکی که ذاتا شنا باز است و مشتاق شنا ، به سرعت پایین رفتم و خود را به جوی آب رساندم .چقد ر در آب بودم نمی دانم . همین قدر می دانم ؛که در نشئه حاصل شده از این آب باز ی دیگر در زمین نبودم در آسمان خیال پرواز می کردم.  ودر آسمان رویا همه ی آرزوها دست یافتنی است . پس زود ماشینی  خیالی به قیمت وهم خریداری نمودم . و بدون تمرین رانندگی و بدون کسب گواهینامه آن را  ناشیانه  و با چه شوقی به حر کت در آوردم . و در اولین گدار زندگی که در برگشت تبدیل به سربالایی شده بود چه گازی می دادم .و افسوس که چرخ روزگار حتی در عالم خیال بچگانه ام نیز با من سر سازگاری نداشت. ودر اوج سربالایی راه پیچدار شد و من در نهایت سرعت حاصل از سرمستی شنا و رویا ؛کنترل ماشین دیگر برایم مقدور نبود . و اولین سقوط زندگیم اتفاق افتاد و از ارتفاع 2-3متری با ماشین رویایی ام به پایین پرت شدم . و دیگر نفهمیدم  چه شد . فقط همینقدر یادم هست که مثل همه ی کودکان دیگر  با حربه ی گریه ها ی لوسانه و همرا ه ناز و عشوه های بچگانه که فقط خریدار آن مادرانند ، مادر را به کمک می طلبیدم . و دریغ که  مرغ مادر برا ی جمع آوری دانه ی رزق برای جوجه های حویش در مزرعه مشغول کار و تلاش بود . و گریه های عشوه آلود کود ک  زخم روز گار خورده خود را نمی شنید تا برای هر ناله ی کودک خویش جان خود را نثار کند . و بمیرم بمیرم و فدات شوم فدات شوم راه بیندازد . و من بی خبر از دوری مادر همچنان منتظر خریداری عشوه هایم و آغوش گرم او . که ناگهان فرشته ای در شکل و شمایل مادر مرا در آغوش گرفت . مادری که گویا روزگار، پیشاپیش به او گفته بود که همه کودکان را بهروز خود بدان که بهروزت میهمان 8-9 ساله تو بیش نیست . و بعد که بزرگتر شدم و هم کلاس بهروز خوشگل و مهربان آن مادر ؛فهمیدم که نه آن فرشته ،از آسمان نیامده بود بلکه مادری بود مثل همه ی زنان دیگر ؛و  این عشق مادرانه و حس نوعدوستی او را فرشته کرده بود. و در نگاه من  و  قلب من او برای همیشه یک فرشته است . این فرشته مهربان سرکار خانم پروین کرمی اول همسر زنده یاد نادعلی نوری زاده و مادر شادروان بهروز نوری زاده است. 

این داستان کوتاه و واقعی را به پیشکاه او تقدیم می کنم .6/1/94     





:: موضوعات مرتبط: آبخورگیات , ,
:: برچسب‌ها: داستا ن خیلی کوتاه , حسین ذوالفقاری , رآلیسم , ,
:: بازدید از این مطلب : 619
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : حسین ذوالفقاری
ت : پنج شنبه 6 فروردين 1394
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی