غزل:پرده از چهره برانداز و تو بیداد ببر
پرده از چهره برانداز و تو بیداد ببر
کفر و جهل و ستم و فقر ، زبنیاد ببر
در غیابت همه اوباش به تک می تازند
لحظه ای جلوه نما، حیله ی شیّادببر
همه هستی زده است زیرلوایت خیمه
پس ظهوری بنما غصّه و غمباد ببر
کُلِ عالَم همه ویرانه وخون آلود است
قدمی رنجه نما و همه جلّاد ببر
همه ی منتظران چشم به راهت قائم
تو قیامی بنما و همه دلشاد ببر
حاکمان زر و تزویر به کل ، شدّادند
ای سرا پا همه جنّت همه شدّاد ببر
کبک و طاووس وقناری همگی در قفس اند
مرحمت کن ، قفس تنگ جهان و همه صیّاد ببر
واژه ی عشق ز مفهوم خودش خالی گشت
عشق شیرین به سر عاشق فرهاد ببر
قامت سرو خمیده است ز پی آبِ نیاز
آب دیدار رسان و همه آزاد ببر
«دل که آیینه ی صافی است غباری دارد»*
چهره بنما و غبار از دل فولاد ببر
پدرانت چو خودت یوسف زهرا بودند
یوسفا آی و ز مردم همه فریاد ببر
«ذوالفقاری » همه ایام چنین می گوید :
پرده از چهره برانداز و تو بیداد ببر
* مصراع داخل گیومه از حافظ تضمین شده است
حسین ذوالفقاری
94/3/10
:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0