آبخورگ زادگاه من است .گرچه سال هاست من همچون صدها خانواده دیگر آبخورگی مجبور به مهاجرت شده ام .و شاید تا هجرت ابد ی دیگر در آن جا مسکن نگزینم ،اما برای همیشه آبخورگ زادگاه و وطن من است. و به آن عشق می ورزم که پیامبر فرمود:«حب الوطن من الایمان».
مراسم چهلمین روز درگذشت شادروان خانم مهندس ماندانا خدابخشی روز پنجشنبه94/3/15بر سر مزار ش در قبرستان ورد آورد تهرا ن با حضور جمع زیادی از آبخورگیان مقیم تهران و خانواده و خویشان وآشنایاندر غم واندوه فراوان برگزار شد .
درصبح پنج شنبه تاریخ1394/2/24 اهالی حاضر در روستای آبخورگ اقدام به حرکتی جالب و در خور تحسین نمودند. در این اقدام با حضور بخشدار ، دهیار و آقای بخشی زاده عضو فعالشورای شهر عشق آبادو آقای رضای مرتضوی و جمعی از دوستان گروه اجتماعی پشت کاریز طرح کاشت بیش از 50 اصله نهال زیتون در ورودی روستا را آغاز کردند. عکس در ادامه مطلب
در ساعت 21:30 تا 24 سه شنبه تاريخ 94/2/15 جمعي از هنرمندان و شاعران فرهيخته منطقه ي دستگردان به سرپرستي هنرمند فرهنگي جناب آقاي حسن باقري شب شعر طنز «چند پهلو» در حضور مردم فرهنگ دوست بخش دستگردان ، بخشدار محترم مهندس مرتضوي ، رئيس اداره آموزش و پرورش منطقه آقاي علي غلامي، باشور و حالي وصف نشدني در سالن شهيد صفدري برگزار گرديد.که علاوه بر سرودن شعر توسط شاعران ارجمند : عباس شيردل ، رضا رفيعي ، ابوطالب برهاني وحسين مکاريان هنرمندان ديگري همچون آقايان علي باقري ، عبدالهي ،نظري در زمينه آواز خواني و نواختن سنتور و ني و تنبک به ايفاي نقش پرداختند. داوري بخش شعر بر عهده اينجانب (حسين ذوالفقاري) و آقاي حسن قرباني بود. استقبال مردم به حدی بود که تعداد زیادی از مردم به صورت ایستاده بیرون از سالن برنامه ها را تماشا نمودند.
خانواده های محترم داغدار:خدابخشی و جهانگیری و سایر فامیل وابسته
و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،جرس غم انگیز کاروان ،از رحیل مسافری خبر می دهد که در هاله ای از غم و اندوه، آغازی بی پایان را آغاز می کند . درگذشت فرزندی عزیز ،مادری مهربان ،همسری فداکار را به شما و سایر خانواده های سوگوار تسلیت عرض نموده برای ایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانیم .
حسین ذوالفقاری و خانواده 94/2/5
با شنیدن این خبر غم انگیز من نیز بسیار متاثر شدم گویا دختر خویش را از دست داده ام. اشک ناخود آگاه از دیدگانم جاری شد . و در این فضای حزن انگیز چند بیتی شعر زبان حال پدری داغدیده سرودم که در ادامه تقدیم میکنم....
توضیحات نویسده ی وبلاگ:1- مقبره اشاره شده متعلق به خان نیست وخوشبختانه آبخور گ از ابتدای پیدایش ؛ رعیتی بوده و خانی به خود ندیده2-در مقبره ی مورد نظر چندین نفر دفن هستند از جمله :حاج شیرمحمد بابا علی کدخدای قدیم آبخورگ3-بعضی از مطالب نوشته شده به خاطر غیر بومی بودن نویسنده ممکن است دقیق نباشد.در هر صورت دقت نویسنده به جزییات و حوصله در ثبت آن در خور ستایش است.
منبع خبر:وبلاگ حاج سیاح
نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 3:14 توسط پیمان حقیقت طلب |
آبخورگ در پای کوه واقع شده بود و مشرف به کویر طبس. روستایی که در سال 1342، 750 نفر جمعیت داشت و این روزها فقط 130 نفر جمعیت دارد. فقط عیدها و محرمهاست که جمعیت روستا به سالهای دور برمیگردد. روستایی که همه از آن مهاجرت کرده بودند و رفته بودند به شهرهای دور و نزدیک و فقط در عیدها و محرمها بود که اهالی دوباره به زادگاهشان برمیگشتند و دوباره آن را زنده میکردند.
زمان که من کودک بودم . در آبخورگ مراسم سنتی (تالیو متالیو) جهت ریزش باران رحمت الهی برگزار می شد . مترسک هایی از لته و کهنه درست می کردند . و به همراه جمجمه خری مرده سر چوب هایی می کردند.و در کوچه های روستا راه می بردند و تعداد ی از مردم راه می افتادند. و بچه هادنبال آنها. شعر مانندی با صدا ی بلند می خواندند ؛که با تالیو متالیو شروع می شد . که الان در خاطرم نیست .
خانواده های محترم داغدار:عزیزی ،رضایی، مرتضوی،ذوالفقاری،گلزاری،یعقوبی و سایر فامیل وابسته
و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،جرس غم انگیز کاروان ،از رحیل مسافری خبر می دهد که در هاله ای از غم و اندوه، آغازی بی پایان را آغاز می کند . درگذشت پدری مهربان مهندس محمدهاشم(رضا) عزیزی را به شما و خانواده های محترمتان تسلیت عرض نموده برای ایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانیم .
زمان به سرعت در گذر است .بچه ها و نوجوانان سال 1355 هیچ تصور نمی کردند ؛به این زودی دیپلم خواهند گرفت به دانشگاه خواهند رفت . سربازی خواهند رفت . کار خواهند گرفت . ازدواج خواهند کرد . و... باز نشست خواهند شد .و تعدادی قبل از همه ی این کارها بار سفر آخرت خواهند بست. و به قول زنده یاد قیصر امین پور :
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امین پور
دو عکس زیر در بهار سال 1355 سمت راست در مدرسه ی نوک و دیگری در مدرسه ابتدایی قایمیه(شاه آباد آن زمان ) گرفته شده اردوی دانش آموزان مدرسه ی راهنمایی اتوشیروان دادگر .
:: موضوعات مرتبط:
آبخورگیات , ,
:: بازدید از این مطلب : 717
چراغ خاطره است در معرض باد چراغ خاطره روشن نگه دار
چراغ خاطره سوختش گران است و نور آن بود بسیار بسیار
کودکی چهار ساله بودم . تازه نقل مکان کرده بودیم از منزل روی میدان به منزل نو در پشت کاریز . هوای غوطه خوردن به سرم زد . در خانه لباسهایم را در آوردم و از گداری که به کاریز ختم می شد همچو جوجه اردکی که ذاتا شنا باز است و مشتاق شنا ، به سرعت پایین رفتم و خود را به جوی آب رساندم .چقد ر در آب بودم نمی دانم . همین قدر می دانم ؛که در نشئه حاصل شده از این آب باز ی دیگر در زمین نبودم در آسمان خیال پرواز می کردم. ودر آسمان رویا همه ی آرزوها دست یافتنی است . پس زود ماشینی خیالی به قیمت وهم خریداری نمودم . و بدون تمرین رانندگی و بدون کسب گواهینامه آن را ناشیانه و با چه شوقی به حر کت در آوردم . و در اولین گدار زندگی که در برگشت تبدیل به سربالایی شده بود چه گازی می دادم .و افسوس که چرخ روزگار حتی در عالم خیال بچگانه ام نیز با من سر سازگاری نداشت. ودر اوج سربالایی راه پیچدار شد و من در نهایت سرعت حاصل از سرمستی شنا و رویا ؛کنترل ماشین دیگر برایم مقدور نبود . و اولین سقوط زندگیم اتفاق افتاد و از ارتفاع 2-3متری با ماشین رویایی ام به پایین پرت شدم . و دیگر نفهمیدم چه شد . فقط همینقدر یادم هست که مثل همه ی کودکان دیگر با حربه ی گریه ها ی لوسانه و همرا ه ناز و عشوه های بچگانه که فقط خریدار آن مادرانند ، مادر را به کمک می طلبیدم . و دریغ که مرغ مادر برا ی جمع آوری دانه ی رزق برای جوجه های حویش در مزرعه مشغول کار و تلاش بود . و گریه های عشوه آلود کود ک زخم روز گار خورده خود را نمی شنید تا برای هر ناله ی کودک خویش جان خود را نثار کند . و بمیرم بمیرم و فدات شوم فدات شوم راه بیندازد . و من بی خبر از دوری مادر همچنان منتظر خریداری عشوه هایم و آغوش گرم او . که ناگهان فرشته ای در شکل و شمایل مادر مرا در آغوش گرفت . مادری که گویا روزگار، پیشاپیش به او گفته بود که همه کودکان را بهروز خود بدان که بهروزت میهمان 8-9 ساله تو بیش نیست . و بعد که بزرگتر شدم و هم کلاس بهروز خوشگل و مهربان آن مادر ؛فهمیدم که نه آن فرشته ،از آسمان نیامده بود بلکه مادری بود مثل همه ی زنان دیگر ؛و این عشق مادرانه و حس نوعدوستی او را فرشته کرده بود. و در نگاه من و قلب من او برای همیشه یک فرشته است . این فرشته مهربان سرکار خانم پروین کرمی اول همسر زنده یاد نادعلی نوری زاده و مادر شادروان بهروز نوری زاده است.
این داستان کوتاه و واقعی را به پیشکاه او تقدیم می کنم .6/1/94